دیدن همه ی آنچه که باید دید
نزدیک دو سال قبل بود. از پلههای نگارستان، تن سنگینمان را به سمت پیادهروی پر از برگهای زرد پاییزی سرازیر کردیم. باد میآمد. بادِ سردِ پاییزی..
دو سه نفری هنوز از برگها و سنگفرشها با هیجان داشتند عکاسی میکردند. رفت و آمد عابرینِ خزیده در زیر پالتو و بارانی هم که با سرعت از روی برگهای فرش شده در پیادهرو رد میشدند حال و هوا و فضایی عکاسانه برایشان رقم زده بودند. خصوصاً آنهایی که کلاه بر سر داشتند.
البته همهی اینها گویی در چشم من فقط نمود میکردند ولی ذرهای توجهم را جلب نمیکردند. اهمیتی نداشت که چرا الان دوربین به دست نیستم. بهتر بود که نباشد. جای دیگری بودم. آدمی آنجاست که افکارش آنجاست.
پک عمیقی که رفیقم به سیگارش زد نگاهم را از روی ساعت مچیاش به سمت دود غلیظِ حاصل از آن پُک لغزاند. دلیل این پکِ سنگین را میفهمیدم و در لذتِ حالی که داشت رهایش کردم. نگاهم را بازگرداندم باز به ساعتش. به ساعت مچیاش…
افکار من معطوف بر ساعت مچیای بود که یکی از آن دو برادرِ زشتِ دوقلوی تنومند که در عکس به دیوار تکیه داده بودند، به دستش داشت و من سالها ندیده بودمش.
این عکس سالها در آرشیو من جا خوش کرده بود. هرکسی به چیزهای پنهانی که دارد دلخوش است. کتابهایش،موسیقیِ مورد علاقهاش، فیلمهایش، عکسها و شعرها و خیلی چیزهای دیگرش..
سالهاست به آرشیو عکسهایی که دوستشان دارم دلخوشی عجیبی دارم. آنها را نشان هر غریبهای نمیدهم. قرابت خاصی باید بین من و کسی ایجاد شود تا با هیجان و علاقهای وافر از آرشیوم برایش رونمایی کنم. چقدر به این آرشیوم میبالیدم در این همه سال.
عکس برادران دوقلوی راجر بٙلِن، عکاس هنرمند آمریکایی را هزاران بار دیده بودم. ولی ساعتی که فقط یکی از آنها به دستش بود را ندیده بودم.
یاد بندی از شعر بلندی از فروغ فرخزاد افتادم که مدام تکرار میشد:
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم
چرا نگاه نکردم…
و این چرا نگاه نکردم بارها تکرار میشد.هم در شعر و هم در ذهن و روانِ مغشوش من..
وقتی نزدیکِ ده سال عکسی را آرشیو داشته باشی و هزاران بار آن را دیده باشی تا یک روز مردی به نام یوریک کریم مسیحی در یک نشست بیاید و نشانت بدهد که یکی از آن دو برادر ساعت به دست دارد و آن یکی نه..
آنهم به همراه داستانی شیرین و فراموش نکردنی که برای این عکس نوشته با ارجاع به تیتری از یک نوشته در یک مجلهی زرد قدیمی با عنوان ”آنکه کلاه بر سر دارد نه” حاصلش میشود حال آنروز من به همراه کمی سرخوردگی به علاوهی حسی مانند رکب و رودست خوردن البته همراه با سرخوشیای که از شنیدنِ حرفهایش و متنهایی که یوریک کریم مسیحی در نشست برایمان خواند در من ایجاد شده بود.
هنوز به ساعت احسان خیره بودم و اینها از خیالم میگذشت.تکانی به دستش داد و عینکش را جابجا کرد و به گونهای انگار که روی بینیاش آنکادرش کرد. به نیم تا یک ساعت قبل برگشتم. آنسوی دیوار بلند، جایی که نشست کانون عکس اصفهان با عنوان «عکاسی و روایت با حضور» برگزار شد و ما هم حضور داشتیم.
یوریک بر طبق رانههایی که از یک عکس میگرفت داستان میگفت و نامشان را عکسنوشت گذاشته بود و مجموعهای از اینها و نقد عکسهایش محتوای کتابهایی از وی بودند که گردآوری و چاپ شده بودند.
کتابهایی چون «در جهت عکس»، «بزرگراه بزرگ»، «عکس و دیدن عکس»، «اول شخص مفرد»، «شب سپیده میزند» و «کوپه اختصاصی»
در نشست از این رانهها و دستمایهها برایمان گفت و اینکه به این رانهها توجه کنیم و چگونه از آنها داستانی در ارتباط با عکس داشته باشیم.
هنر هنرمندان بزرگ، از هیچ، همهچیز ساختن است. استفاده از چیزهایی که جزو پیش پا افتادهترینها و بیاهمیتترینها محسوب میشوند و با همانها فوقالعادهترینها را عرضه میکنند. چنین کسانی دست در جیبشان میکنند و مشتت را پر میکنند از چیزهایی که انتظارش را ابداً نداشتهای و بیامان شگفتزدهات میکنند.
شک ندارم که اینبار هم یوریک نازنین و دوستداشتنی، تازههایش را با خود میآورد و دوباره و دوباره تلنگری دلچسب و شگفتانگیز بر ما خواهد زد و دوباره خوب نگاه کردن را به ما میآموزد.
شهرام احمدزاده ترکمانی
۳۰ مهر ۹۷
عکس ها مربوط به کارگاه عکاسی و روایت با یوریک کریم مسیحی در تاریخ ۲۷ آبان ۹۵ است.