غریبه‌ای در شهر

غریبه‌ای در شهر

غریبه‌ای در شهر کانون عکس اصفهان

نادر حیدری دشتستانی/گروه تحریریه سایت کانون عکس انجمن سینمای جوانان اصفهان:« غریبه‌ای در شهر »، شاید این عنوان خوبی برای شروع باشد. شروع یک شهر، شروع من، شروع تو.در باران ریز اردیبهشت قدم می‌زنم. چهار روز است که مدام قدم می‌زنم و عجیب اینکه باران این شهر می‌بارد و گویا نمی‌بارد یا هر چه می‌بارد خیس نمی‌شوم.من در کدام شهر شروع شدم و تو در کدام شهر؟ آیا اساسا موضوع قابل‌اعتنایی است؟ چهار روز است برای ساختن زندگی جدید به این شهر آمده‌ام، بعد از مدتی انتظار، سهمِ من از این شهر چیست؟ حالِ کودکی را دارم که در حال شناخت دنیای پیرامون خود است. فکر می‌کنم بخشی از شخصیت ما در چهارچوب زیستگاه ما شکل می‌گیرد. روزی از پدربزرگم خواستم تا خانه جنوبی‌اش را رها کند و با ما زندگی کند. صدایش هنوز در گوش ام می‌پیچد: « من آنجا هیچ‌کس نیستم .» حالا من اینجا هیچ‌کس نیستم. همه از کنارم می‌گذرند و گاهی احساس می‌کنم روحی سرگردان در شهرم، شاید این امر طبیعی است و هیچ‌کس روی آغاز سخن با غریبه را ندارد. من این روزها شاهد عبور مکرر انسان‌هایی در اطرافم هستم و هر کس قصه‌ای دارد، درونش نهفته و من خیال‌بافی می‌کنم. اما پیرمرد صندلی بغلی مثل دیگران زودتر از آنی رفت تا قصه‌ام شکل بگیرد. عجیب است که از تنهایی به‌تنهایی بیشتر پناه ببری، شاید حُسنِ این اتفاق به اندیشیدن بیشتر و هر چه بیشتر غوطه خوردن در خود باشد.هنوز روی نیمکت نشسته‌ام، یاد آن خاطره  بهرازنیا(۱) از کیارستمی در ذهن ام بیدار می‌شود. مردی که جایزه نخل طلا کن در دستانش بود و در تنهایی ایستگاه قطار نشسته بود. شاید حدود یک ساعت، اما آنجا میان خیلِ مسافران شتاب‌زدهی قطار، کیارستمی، کیارستمی نبود. شاید مسافری را می‌مانست شبیه همهی آن‌هایی که منتظرند لحظهی رفتن بیاید. او دفترچه تلفنش را برمی‌دارد و به یکی از اولین نام‌ها در دفترچه تلفن زنگ می‌زند.شاید باید من هم به حامد زنگ بزنم، با این تفاوت که من نه به بزرگی کیارستمی هستم و نه نخل طلایی در این شهر به دستانم داده‌اند.وارد کافه‌ای می‌شوم،”Rio” سعی می‌کنم به خاطر بسپارمش. این روزها یک حس دافعه در همه‌جا سایه انداخته است، معمولا دنج‌ترین نقطه را انتخاب می‌کنم، باید خودم را به مکان‌ها تحمیل کنم. این کافه را کافه خودم کنم، یک رستوران را، بقالی و میوه‌فروشی و الی‌آخر.اما چند روز، چند ماه، چند فصل باید بر من بگذرد تا با شهر و خانهی جدید آشتی‌کنم؟ خانه‌ای که بیش از هر چهاردیواری دیگری از آن من است. کسی در گوش راست ام می‌گوید: «شاید باید عمر بگذاری تا این اشیا از آن تو شود و حرف هم را بفهمید.» بله این مبل باید به تن من عادت کند، درخت کاج پشت پنجره به نگاه‌های من و کف‌پوش خسته به لمسِ پایِ من.من هم قول می‌دهم به همه‌چیز خوب نگاه کنم، همه‌چیز را ثبت کنم. جایی خوانده بودم عکاسی راهی برای به تملک درآوردن روح مکان‌ها و اشیا است. حالا هرروز از حجمِ خالی خانه عکس می‌گیرم و آرام‌آرام پر شدنش را ثبت می‌کنم. شاید برای آشتی با این شهر باید از نمای نزدیک شروع کنم و آرام‌آرام در چشم‌انداز لانگ شات شهر غرق شوم.مکان‌ها مستقل از ما زیست می‌کنند، اما وقتی ما را احاطه می‌کنند با حضور ما معنایی دوباره می‌یابند و ما تکه‌هایی از خویش را در آن مکان جا می‌گذاریم و این‌گونه مکان‌ها پر می‌شوند از تکه تکهی آدم‌ها، شاید رازِ حسِ غریب آن‌ها در همین باشد.

پی‌نوشت:

  • نقل به مضمون از خاطره‌ای از محمود بهرازنیا، فیلم‌ساز ایرانی

تهران